گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر ولتر
فصل یازدهم
«شاه» ستانیسلاس نیکدل دوستدار ادب بود. نوشته های ولتر را خوانده، و تحت تأثیر جنبش «روشنگری» قرار گرفته بود. در 1749، اندیشه های خود را در کتابی، به نام فیلسوف مسیحی، گنجاند و با مردم در میان نهاد. دخترش، ملکة فرانسه، با ناخرسندی و رنجش غمگنانه ای آن را خواند و به او هشدار داد که اندیشه های او بشدت بوی تفکرات ولتر را گرفته اند. ولی «شاه» سالخورده نه تنها از اندیشه های ولتر تأثیر گرفته بود، بلکه در طنزگویی و نکته پردازی نیز از او تقلید می کرد؛ از این گذشته، خود او نیز چون ولتر دلداری داشت (مارکیز دوبوفلر). از این روی، برای آنکه ولتر را در دربار خود نگاه دارد، مانعی در راه خود نمی دید. ستانیسلاس، گذشته، از ولتر، شوهر بلند نظر امیلی را نیز در دربار خود نگاه داشت، و، با سپردن



ریاست تشریفات دربار خود به او، سالی 2000 کراون برایش حقوق تعیین کرد.
فرمانده نگهبانان ستانیسلاس، مارکی ژان فرانسوا دوسن - لامبر نام داشت. مادام دو شاتله نخستین بار در1747 بدو برخورد. سن-لامبر در آن هنگام سی و یک ساله، و مادام دوشاتله چهل و یک ساله بود. چه خطرناک است زنی در این سن احساس کند که دلدار پیشین به دوست سادة صمیمی مبدل شده است. مادام دوشاتله در بهار 1748، چون دختران جوان، به افسر خوبروی نگبهانان نامه های عاشقانه می نوشت: «همنیکه لباست را پوشیدی، به نزدم بیا. پس از آنکه شام خوردم، به سویت پرواز خواهم کرد.» سن – لامبر نیز با همان شور و علاقه به نامه های او پاسخ می داد. شبی در اکتبر، ولتر آنان را که در شاهنشین تاریکی سرگرم راز و نیاز بودند، غافلگیر کرد. تنها فیلسوفان بزرگ می توانند بیوفایی همسر را سخاوتمندانه تحمل کنند. ولتر به آرامی آنان را ملامت کرد. ولی چون سن– لامبر وی را به مرگ تهدید کرد، ولتر به اطاق گریخت. امیلی در ساعت دو بامداد به نزد ولتر رفت، باردیگر اطمینان داد که در عشق خود بدو پایدار است، ولی با نرمی افزود که نیروی جسمی وی به گفتة خود او رو به زوال نهاده است؛ و پرسید: «چه می شود که یکی از دوستانت جانشین تو شود؟» پس او را در آغوش گرفت و با همان نامهای خودمانیی که در گذشته او را می خواند صدایش کرد. ولتر آرام گرفت و گفت: «همیشه حق با توست. هرچه بخواهد بشود می شود؛ ولی دست کم در برابر من چنین مکن.» فردا شب، سن – لامبر نیز به نزد وی رفت و پوزش خواست. ولتر وی را در آغوش کشید و گفت: «فرزندم، گذشته را فراموش کرده ام. من بودم که اشتباه می کردم. تو جوانی و حق داری از عشق و زندگی لذت بری، از این فرصت بسیار کوتاه استفاده کن. پیرمرد ناتوانی چون من نمی تواند از خوشیها و لذتهای زندگی بهره برگیرد.» فردا شب هر سه نفر با هم شام خوردند.
دلبری مادام از سن – لامبر تا دسامبر، که مادام تصمیم گرفت برای سروسامان دادن کارهای مالی خود به سیره برود، ادامه یافت. ولتر نیز همراه وی به سیره رفت. فردریک باردیگر ولتر را به آلمان دعوت کرد . این بار، ولتر می خواست دعوت وی را بپذیرد. ولی مادام چند روزی پس از بازگشت به سیره محرمانه به ولتر گفت که آبستن است و گمان نمی کند که در این سن چهل و سه سالگی، پس از زایمان زنده بماند. ولتر به فردریک پیغام داد که به انتظار وی نباشد، و سپس سن-لامبر را به سیره دعوت کرد. سه دلدار در اینجا به مشاوره پرداختند تا برای مشروع جلوه دادن کودک راهی بجویند. پس از این مشاوره، مادام به اصرار از شوهر خواست که، برای رسیدگی به پاره ای کارهای ضروری، بی درنگ به سیره بازگردد. مارکی دوشاتله، از اینکه دو دلدار را در کنار همسرش یافت، رنجشی به دل راه نداد و از مهمان نوازی آنان برخوردار شد. مادام خویشتن را آراست و برای فریفتن شوهر از هیچ نیرنگی فروگذار نکرد. شوهر می نوشید، مست شد، و با زن همبستر گشت، چند هفته بعد مادام به شوهر گفت که نشانه های آبستنی در او نمایان گشته است. شوهر با غرور زن را به آغوش کشید و به هر که

می رسید گفت که بزودی پدر خواهد شد. همة دوستان بدو تبریک گفتند. ولی ولتر و سن – لامبر «نوزاد آینده را در زمرة آثار پراکندة مادام دوشاتله» جادادند. مارکی دو شاتله، همراه سن – لامبر، به دربار ستانیسلاس بازگشت.
در فوریة 1749، امیلی و ولتر به پاریس رفتند. مادام، به یاری کلرو، خویشتن را در پاریس به ترجمة اصول ریاضی نیوتن سرگرم ساخت. دو نامه ای که مادام در 18و20 مه به سن – لامبر نوشته است نمودار خوی و سیرت او هستند:
دشوار است احساسات قلبی دوستانة خود را برایت ابراز دارم. برای (ترجمة کتاب) نیوتن سرزنشم مکن. برای این به اندازة کافی توبیخ شده ام. تا کنون این اندازه، که سختی ماندن در اینجا را تحمل می کنم و این کار را بپایان می برم در راه علم فداکاری نکرده بودم ... در ساعت هشت و گاهی نه بامداد از خواب بر می خیزم، تا ساعت سه کار می کنم، سپس قهوه می نوشم، در ساعت چهار کار را از سر می گیرم، و در ساعت ده به کار پایان می دهم. ... تا نیمه های شب با آقای ولتر، که با من شام می خورد، گفتگو می کنم در نیمة شب، بار دیگر کارم را از سر می گیرم و تا ساعت پنج بامداد ادامه می دهم. ... برای دانش و حیثیت است که (ترجمة) کتاب را به پایان می رسانم، ولی جز تو به کسی مهر نمی ورزم.
در 10ژوئن، فردریک، به گمان آنکه سن – لامبر مسئولیت ولتر را در قبال مادام دو شاتله سبکتر ساخته است، دعوت خود را مصرانه تجدید کرد و ولتر را به پوتسدام فرا خواند. ولتر پاسخ داد: «حتی فردریک کبیر ... نمی تواند مرا از انجام وظیفه ای که هیچ چیزی نمی تواند مرا از آن معاف دارد مانع شود. ... برایم امکان ندارد زنی را که ممکن است تا سپتامبر نابود شود تنها بگذارم. زایمان او ممکن است خطرناک باشد. ولی هرگاه از مرگ نجات یابد، وعده می دهم، سرورم، که در اکتبر بیایم و وظیفة بندگی را به جای آورم.»
در ژوئیه، ولتر مادام را به لونویل برد. وی در این شهر توانست از مراقبت پزشکی ویژه ای برخوردار شود. ترس از مرگ، در لحظه ای که مادام بار دیگر طعم عشق را چشیده بود و به پاداش سالها تحقیق و مطالعه در انتظار نشر کتاب خود بود، وی را بسختی رنج می داد. در 4 سپتامبر، دختری به جهان آورد، و در 10 همان ماه، پس از تحمل درد و رنج بسیار، رخت از جهان بربست. ولتر از مرگ وی چنان اندوهناک شد که سراسیمه از اطاق بیرون جست و مدهوش بر زمین افتاد. سن – لامبر وی را به هوش آورد. ولتر بدو گفت: «دوستم، تو بودی که وی را به نابودی کشاندی. ... خدای من، آقا، چه چیزی تو را واداشته بود که وی را به این سرنوشت گرفتار سازی؟» سه روز بعد، ولتر انگشتری را که پس از مرگ از انگشت مادام بیرون کشیده بودند از منشی خود گرفت و تصویر چهرة سن – لامبر را برآن یافت. فریاد کشید: «زنان از این قماشند. من تصویر ریشلیو را از انگشتری بیرون کشیده بودم؛ و سن – لامبر تصویر مرا بیرون کشیده، و تصویر خود را در آن گنجانده است. این است قانون طبیعت:

ناخنی ناخن دیگر را بیرون می راند این است ناموس جهان!» مادام را با پرشکوهترین تشریفات دربار ستانیسلاس به خاک سپردند، و بزودی نعش کودک را نیز دفن کردند.
ولتر، همراه مارکی دوشاتله، به سیره بازگشت و از اینجا به چند نامة همدردی، که از پاریس رسیده بودند، پاسخ داد:
فرشتگان دلبندم، مرا دلداری می دهید و بر آن می دارید که به روزهای اندوهبار آینده دل بندم ... اقرار می کنم که خانه ای که او در آن مسکن داشت، با آنکه مرا دردمند ساخت، برایم ناخوشایند نیست. . .. از کنار هر آنچه او را به یاد من می آورد نمی گریزم. سیره را دوست دارم، ... جایی که به دست او آرایش یافته است برایم گرامی است. من گذشته از دلدار، نیمی از هستی خویش را دوست بیست ساله ای را که از هنگام کودکیش می شناختم، و کسی را که روان من برای او خلق شده بود از دست داده ام. پدری مهربان یگانه دخترش را بیش از این نمی تواند دوست بدارد. دوست دارم بار دیگر در همه جا اندیشة من با او باشد. من مصاحبت با شوهر و پسرش را بسیار دوست می دارم.
با اینهمه، ولتر می دانست که زندگی در سیرة دورافتاده عمر وی را تباه خواهد کرد. کتابها، ابزارهای علمی، و مجموعة آثار هنری خود را به پاریس فرستاد و خود از پی آنها به این شهر رهسپار شد(25سپتامبر 1749). در 12 اکتبر، در پایتخت مستقر شد و در خانة بزرگی در خیابان تراور سیر مسکن گزید.